لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

خرده سنگی در مغاک

 

عده ای بر ساحل نشسته اند و دریا را تماشا می کنند. در ذهن تک تک آن ها بی نهایت احساس می جنبد. از این میان رشته ی پیوند اندیشه ای، تنهایی آن ها را رو به هم شکننده می کند. اینکه دستِ دریا تا کجا به دامن خشکی خواهد رسید؟ و هر یک با تکیه بر پاسخی که از چشمه ی احساس به این پرسش می دهند بین خود و دریا فاصله ای انداخته اند. دریا آرام است. اما حتی آن که گرفتار وسوسه ای گنگ، تا لمس امواج کف آلود، دل به دریا باخته هم، با تکرار واژه ی "طوفان" دچار هراسی فلج کننده و رباینده می شود. می توان تا ابد بر ساحل نشست. یا تن باخته به افسانه ی دریا، برخاست و بی نشانه ای برای دیگران، بر اضطراب و وسوسه افزود و به سوی چشم انداز ِ بی نهایت ِ آب شتافت. بی تردید تا امروز عده ی بسیاری در احاطه ی نگاه ِ پرسشگر و بی تاب از انتظار دیگران، بی آن که چیزی بر زبان بیاورند، نگاهی برگردانند، یا حتی خطی بر ساحل بکشند، ناگهان برخاسته اند، دستی از روی عادتی که زاییده ی تردید سالیان است، برای ریختن شن ها بر تن کشیده اند و این بار دیگر بی اعتنا به التماس نگاه های منتظر،  بی عجله با قدم هایی اما بلند از التهاب ِ تصمیم ِ بزرگ، به سوی دریا رفته اند. اما آنچه این حادثه را هر بار به رغم تکرار، بغرنج تر می کند، این حقیقت است که کسی نمی داند جدا از امنیت ساحل، در وحشی پر تلاطم ِ آزادی، چه بر سر رفتگان می آید؟  

به استقبال سکوت

  

دیگر تا سکوت راهی نمانده

 و من بازپسین واژه ها را صبورانه کنار هم می چینم

 در صفی لرزان از زمزمه ی شعر

 شعری که بی پروا ترانه  می شود؛ بر رخوت جان های خوابزده

 من باران ام که می بارم

 بر کویر سوزانی که من ام

 آفتاب ام که می تابم

 بر هزارتوی تاریک حقارتم

 من ترس را ملاقات کرده ام

 و راه بتکده ی مرگ را یافته ام

 از دریچه ی سیاه نگاه اش

 من با ساحره ی پوچی به بستر رفته ام

 و به وقت سحر

 در را به روی آشنای قدیم  یأس گشوده ام

 در خلوت کور تنهاییم

 انعکاس فریاد خشم را جستجو کرده ام

 کودکی تنها اشک می ریخت

 بی صدا

 بر وحشت ناتوانی اش

***

 من بی نهایت را زیسته ام

 در همین نزدیکی

 و هستی

پرنده ی وحشی نگاه اش را با لالایی ضربان قلبم بازیافته

***

 آرزو

مرغ اهلی بوستان اندیشه ی من است

 «من»

 ندایی ست که طنین اش وجود را تا بی کران به هوشیاری می خواند

 ایستاده ام همچو کوه

 تا تماشای دمی که در آن

 زمان

در لحظه معنا می شود

و لحظه لبریز از سکوت

 و سکوت

 اورنگ پادشاهی اراده

***

 تا آن وقت

صبورانه گوش می سپارم

 به انعکاس کلام

 کلامی که با تصویر دور خودم در آینه

 با خدا گفته ام

  

 

Imagination is more important than khowledge

از این جمله چه می فهمی؟ با من بگو

 

 

در پناه گلبرگ های گل سرخ

 

لذت بخش تر این است که وصف افق های غریبه را، با زبانی غریبه برای شاهدان کالبدهای فریبنده بازگو کرد. کالبدهایی که هستی شان را به میل تماشاگران نمایان می کنند. اما بر مسافران جاده های تنهایی است که بر سر این نکته انصاف کنند. غریبه ای آشنا بودن بسی خواستنی تر از بیگانه بودن است. بر سر باریکه ی لطیف همین بازی وا‍ژه هاست که عشق به انسان در ارتعاش ذرات وجود من معنا می شود؛ و من می خندم؛ اشک می ریزم؛ و دیوانه از دغدغه ی فراموشی عشق، در حضور نور، منشوری چرخنده می شوم تا مگر رنگین کمان از دامان دردآلودم زاییده شود. تو ای پدر:

نمی دانم شعله ی عشق در سینه ات تا کجا زبانه داشت آن لحظه که در گوش کودکی ام با آهنگی ماندگار خواندی:

در پس تو لشکری بی نهایت در تاریکی به انتظار نشسته است...

هنوز هم رقص سر پنجه های عاشق ات را به روشنی و رنگارنگی لحظه های نزدیکی به یاد دارم؛ وقتی مشتی گره کرده از اتحادشان ساختی و فضای پشت سرت را به چنگ کشیدی تا به من بیاموزی؛ به من که در آن لحظه بر لبه ی پرتگاه ایستاده بودم و تلواسه ی تنهایی و ناتوانی امان ام را بریده بود. اما مشت گره کرده ی تو فاصله ی حضورمان را ماهرانه پیمود و در برابر نگاه مبهوت ام با اطمینانی آرامبخش بر زمین نشست. بگذار در خیال، سر بر سینه ی ستبرت بگذارم و عاشقانه اشک بریزم...